خلاصه داستان:

همیشه فکر میکردم توی این زمونه که همه دنبال خوشی های دنیان، من خیلی آدم خوبی هستم و حتما یکی از سربازهای امام زمان خواهم بود.
یه روز با سعید قرار گذاشته بودیم با بچه ها بریم پایین شهر و به نیابت از امام زمان به مردم کمک کنیم. قرار بود منم بعد از کلاس خودمو بهشون برسونم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه بعد از کلاس حسام صدام زد.

ادامه مطلب

داستان صوتی سرباز

داستانی از شهید ابراهیم شهاب

زمان ,امام ,  ,کلاس ,داستان ,منم ,امام زمان ,بعد از ,از کلاس ,کنیم قرار ,کمک کنیم

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

... bitacomputerl mahyatcomputer خلاصه کتاب انگیزش و هیجان محمد پارسا مدلو wordpress1 carpet-machine tstaresoheil دانلود رایگان Nice Download